این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور نو آن وطــــن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان موجی است
که در ساحل دریای عدن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانه من نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهرعظیم است ولی شهرغریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
روحش شاد و یادش گرامی
شعر از زنده یاد استاد دکتر فرشید ورد
نویسنده » س.ع.ع » ساعت 9:7 عصر روز دوشنبه 89 دی 27
داستان یک سوء تفاهم ساده (قسمت دوم)
مرد گفت: آخه من دارم تو همین جامعه زندگی میکنم. چطور میتونم نسبت به مسائل اطراف خودم بیتفاوت باشم. یه پیرزنی رو دیروز دیدم که فکر میکرد، سوفیالورنه. آنقدر طول کشید تا من حالیش کنم که اینطور نیست. آخرش هم فکر کنم نشد.
برای خواندن بقیه مطلب لطفا اینجا کلیک کنید......
نویسنده » س.ع.ع » ساعت 12:5 صبح روز سه شنبه 88 مهر 14
داستان یک سوء تفاهم ساده
مرد از زن که به شدت احساس زیبایی میکرد، پرسید: ببخشید، شما "شارون استون" نیستین؟ زن با عشوه گفت: نه... ولی... و پیش از آنکه ادامه بدهد،
مرد گفت: بله، فکر میکردم. چون...
زن حرفش را برید، ولی همه میگن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟
برای خواندن بقیه مطلب لطفا اینجا کلیک کنید...
نویسنده » س.ع.ع » ساعت 11:13 عصر روز دوشنبه 88 مهر 13
توی اتاق
رختکن کلوپ گلف ، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع
میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار
میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم
مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن…
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره.
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط 1000 دلاره. اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره.
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید رو دیدم.
یکیشون خیلی قشنگ بود. قیمتش 260000 دلار بود.
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری.
زن: عالیه. اوه… یه چیز دیگه… اون خونه ای رو که قبلا" میخواستیم بخریم
دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن 950000 دلاره.
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن 900000 دلار بیشتر
ندی.
زن: خیلی خوبه. بعدا" می بینمت عزیزم. خداحافظ.
مرد: خداحافظ.
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه:
کسی
نمیدونه که این موبایل مال کیه؟!
نتیجه ی اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین!
نویسنده » س.ع.ع » ساعت 11:49 عصر روز چهارشنبه 88 اردیبهشت 2
خود را تغییر دهیم نه جهان را
ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این
شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان
کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند . یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد
هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی
،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها به زودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه
بیشتر نگران و پس از آن بیمار گردید .
روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ
پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ،
جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی
و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و
بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن
را به نشانی زیر تحویل دهند . بعضی وقت ها بهتر است خود را تغییر دهیم نه جهان را.
نویسنده » س.ع.ع » ساعت 11:16 عصر روز چهارشنبه 88 اردیبهشت 2